از پلکان حرام نمیشود به بام سعادت حلال رسید
شهید بهشتی به سه زبان عربی، انگلیسی و آلمانی سخن میگفت و به طلاب، انگلیسی درس میداد. به قول خودشان با به ظاهر غیرمذهبیها هم سر و کار داشت. حاضر نبود کسی حتی پشت سر دشمنانش هم بد بگوید. او در خیلی از ویژگیها از جمله انتقادپذیری و صبر و تحمل مخالف، کم نظیر بود. کتاب «صد دقیقه تا بهشت» اثر مجید تولایی صد خاطره از شهید بهشتی است که بخش هایی از آن در زیر میآید:
- گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همهگیر شده است؛ شعار جدیدی بدهیم: «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». شهید بهشتی آشفته شد و گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت حلال رسید.
- طلبه جوان هر روز به دبیرستانها میرفت و انگلیسی تدریس میکرد. پولش هم مایه امرار معاش میشد. در پاسخ میگفت: این گونه استقلالم بیشتر است، نواقص حوزه را بهتر میفهمم و با شجاعت بیشتری میتوانم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی کرد.
- از شهید بهشتی پرسیدند: روحانی هم میتواند در شورای شهر برود؟ پاسخ داد: روحانی همه جا میتواند برود، به شرط این که علم آن را داشته باشد نه این که تکیهاش به علوم حوزوی باشد. صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری را نمیدهد.
- بنیصدر که فرار کرد، همسرش را دستگیر کردند. تماس گرفت و گفت همسر بنیصدر تخلفی نکرده است و باید آزاد شود. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش میکنم. بهشتی میگفت: هر یک ثانیه که در زندان باشد گناهش گردن جمهوری اسلامی است.
- در بدترین حالت هم، بر نکات مثبت تاکید میکرد.
- شهید بهشتی اسم جوان را برای شورای صدا و سیما معرفی کرده بود. گفته بودند ولی این شخص مخالف شماست. علیه شما دنبال سند بوده است! بهشتی گفت: او جویا و کنجکاو است. چه اشکالی دارد که سندی پیدا کند و مردم را آگاه کند.
- همه برای جلسه جمع شده بودند. باهنر را به دنبال بهشتی فرستادند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است به بیرون برویم. اخم باهنر را که دید گفت: بچهها منتظرند، سلام برسانید، بگوید فردا در خدمتمشان هستم.
- به یکی از قضات دادگاه نامه زده بود و نوشته بود: «شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.» قاضی را توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات…
- مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی میخواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه به جز مترجم در کادر ایستاده بودند. پرسید: مگر شما نمیآیید؟ گفت: همه میدانند من تودهای هستم، برای شما بد میشود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.
- به سخنرانی رفته بود. منافقین هم آمده بودند. داخل جا نبود. بیرون شعار میدادند. به حاج آقا گفتند: «از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید.» گفت: این همه راه آمدهاند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت.
نظرات شما عزیزان: