اسطوره نهاجا به روایت «آقازاده»
منصور ستاری را بیشک باید پدر نیروی هوایی ارتش دانست؛ فرماندهای که اگرچه خود خلبان نبود اما پایهگذار مهمترین اقدامات در نیروی هوایی ارتش شد؛ (تخصص شهید ستاری در حوزه پدافند هوایی بود) اقداماتی که امروز بخش اعظمی از توان پدافند هوایی ایران را هم شکل داده است.
شیوه تحصیل این اسطوره بیبدیل نهاجا در شرایط سخت در یکی از روستاهای ورامین (که مشروح آن به تفصیل در کتاب خاطرات وی چاپ شده،) بیانگر آنست که مردان بزرگ در شرایط سخت بود که به جایی رسیدند والا از لای پر قو، فولاد آبدیده درست نخواهد شد.
ستاری البته بعداها هم که به عالیترین درجات ارتش رسید، گذشته خود را فراموش نکرد و همان شیوهها را در تربیت فرزند نیز بکار گرفت که امروز پسر، با افتخار از پدر یاد کند؛ فرزندی که خود جزو نخبگان کشور است و مدارج تعالی را تا ریاست بر معاونت علمی ریاست جمهوری نیز طی کرده است.
از این جهت است که توصیه میکنیم، بیشتر از مردم عادی، این مصاحبه را مسئولین کشور بخوانند تا الگویی باشد برای تربیت آقازادهها.
متن زیر گفتگویی است با «سورنا ستاری» فرزند سرلشکر منصور ستاری فرمانده شهید نیروی هوایی ارتش، که فارس، آن را به مناسبت 15 دی سالروز عروج این «فرمانده عزیز» منتشر میکند.
* شهید ستاری علاوه بر توان فرماندهی که به عنوان یک الگو امروز مطرح میشود، به لحاظ علمی نیز یکی از برترینها در نیروهای مسلح بودند. شما به عنوان کسی که خودتان امروز در مصدر معاونت علمی رییس جمهور قرار دارید، جایگاه علمی ایشان را چگونه توصیف میکنید؟
پدرم جزو نسلی از نیروی هوایی است که میتوان گفت نسل تاریخی نیروی هوایی است. چرا که با توجه موقعیت وقت و به واسطه پذیرش دانشگاههایی مثل شریف و ... این نسل میتوانستند به راحتی وارد این دانشگاهها شوند ولی به دلیل علاقه ای که ایشان به نیروی هوایی داشتند وارد این نیرو شدند و علاقه ایشان را به راحتی میتوان از وقتی که ایشان برای کار میگذاشتند فهمید.
چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب که بیشتر هم شد اگر به مجلات آن زمان نگاه کنید، متوجه میشوید که تقریبا در هر شماره از ایشان مقالاتی علمی چه در قالب ترجمه و به نامهای مختلف از قبیل منصور ستاری ،م ص، سورنا و... به چاپ میرسید و دلیلش هم این بود که میگفتند: اگر همه مقالات از یک نفر باشد خوب نیست.
* خانواده شما ازجمله هزاران خانواده ایرانی بود که به دلیل جنگ، فقدان پدر را به خوبی احساس کرد. این «نبودن پدر» چه تاثیری در محیط خانواده تان داشت؟
تا قبل از شروع جنگ، پدری را در خانه داشتیم که بیشتر وقتش را صرف خانواده میکرد. حتی نقاشیهای آن زمان پدر را هنوز هم داریم و چنان ایشان حرفهای نقاشی میکردند که کسی باورش نمیشد و این همه اعتماد به نفس و پشتکار شاید به دلیل آن باشد که ایشان از نه سالگی پدرشان را از دست دادند و کاملاً مستقل بزرگ شدند.
در آن زمان هم پدر خلاقیتهای خاص خودشان را داشتند.
حتی یادم هست که در زمان انقلاب، بوم نقاشی پیدا نمیشد و پدر از فیبر به جای بوم استفاده کردند و یا وقتی که به ماکتهایی که ایشان خودشان درست کردند نگاه میکنم و به ظرافتهای آن خیره می شوم ایشان را تحسین میکنم.
در آن زمان ما در منزل یک کارگاه کوچک نجاری داشتیم و تقریباً تمام دکورهای منزل را پدر خودشان میساختند و گاهی هم نجار محل هر چند وقت یکبار به منزل ما میآمدند و به طرحهای پدر نگاه میکردند و ایده میگرفتند.
با شروع جنگ این کارگاه تعطیل شد و ایشان تمام وقت و نیروی خود را در این راه گذاشتند.
با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی تلاش ایشان دو صد چندان شد. طوری که از اولین روز جنگ که مأموریت ایشان در پایگاه سوباشی بود، پدر را تا 40 روز در منزل ندیدیم و بعد از 40روز برای مدت خیلی کوتاهی به ما سر زدند و دوباره به منطقه برگشتند. بعدها به گونهای شد که هر 5 تا 6 ماه یکبار پدر را میدیدیم.
* این کمبود پدر را چگونه جبران میکردید؟
* من در آن زمان 7 تا 8 سال داشتم و همه چیز را درک میکردم. جنگ ظاهری تلخ دارد که همه آن را احساس میکنند و زیر پوست آن تلختر است که شاید خانوادههای نظامی و فرزندان آنها که در پایگاهها و کسانی که در این شهرکها زندگی میکنند آن را بیشتر احساس میکنند.
در این شهرکها شاهد این بودیم که همسایهمان، پدر دوستمان شهید میشد و وقتی دوستمان دیگر در جمعمان نبود، در آن دوران کودکی فقدان او را برایمان توجیه میکردند. مثلاً به ما میگفتند که پدر علی گم شده و دیگر علی در جمعمان نبود.
خلبانهایی را میدیدیم که صبح از منزل با بدرقه خانواده خارج میشدند و دیگر بر نمیگشتند و به خاطر همان فشارهای عصبی به کارکنان و خانوادههایشان وارد میشد.
گاهی همسرانشان با قرصهای اعصاب میخوابیدند و همچنان که از دوستان خود میبینم که این مشکلات عصبی هنوز برایشان باقی مانده است.
هنوز وقتی تلفن منزلمان زنگ می خورد اضطراب این مساله را دارم که ممکن است خبر بدی را بشنوم و یا به گوشی موبایلم تا وقتی مخاطب را نشناسم پاسخ نمیدهم و یا صدای مارش رادیو را که در آن زمان می شنیدیم تنمان میلرزید که مبادا خبر بدی بشنویم.
در آن زمان امکانات آن چنانی مثل موبایل یا تلفن نبود و گاه پدرمان را بعداز 6 ماه هم نمیدیدیم و اصلاً نمیدانستیم که کجا هستند و همیشه با این دلهرهها زندگی میکردیم و بزرگ شدیم، گفتم که هر 5 تا 6 ماه یکبار پدر را میدیدیم و تمام کارهای منزل بر دوش مادرم بود.
از آنجایی که مادرم فرهنگی بودند، در چنین شرایط جنگی که باید برای تهیه هر چیزی صف میماندیم، وظیفه و مسئولیت مادرم بیشتر از هر زمان دیگری بود.
در پایگاهها، فرقی که بین خانوادههای خلبان و غیر خلبان بود، این بود که معمولاً خلبان بعد از انجام ماموریت به خانهاش بر میگشت و معمولاً عمده پروازها هم به علت نور خورشید در صبح انجام میشد و تا ظهر در صورت موفق بودن عملیات به خانه بر میگشت ولی برای ما اینچنین نبود و تا شش ماه و گاهی هم بیشتر اطلاعی و خبری از پدرمان نداشتیم. همیشه در آرزوی این بودیم که پدرمان را در منزل ببینیم.
* شما به عنوان فرزند یکی از سرشناسترین شهدای نظام اسلامی، چی میزان از وضعیت دیگر فرزندان شهدا مطلعید؟
هر از چند گاهی با فرزندان شهدا که حدود 20 تا 30نفر هستند جلساتی دورهای داریم. ولی فرقی که من با دیگر فرزندان شهدا دارم این است که من جنگ را درک کردم. بعضی از این فرزندان 2 یا 3 ساله بودند که پدرانشان به شهادت رسید و بعضی هم مثل فرزند شهید نامجو حتی به دنیا نیامده بودند که پدرانشان را از دست دادند.
ولی من زمانی که پدرم به شهادت رسیدند 22 ساله بودم و دانشجوی ترم اول کارشناسی ارشد دانشگاه صنعتی شریف بودم و تمام دوران کودکیم را در این پایگاههای نظامی گذراندم و به نوعی فرزند پایگاه هستم.
* با توجه به سن شما، قاعدتا باید خاطراتی از ایام دفاع مقدس داشته باشید. آن روزها را چطور سپری کردید؟
عراق در 6 ماه اول جنگ فشار زیادی را بر ایران وارد کرده بود و در این 6 ماه خیلی از نفرات به شهادت رسیدند. این فشار چنان زیاد بود که شهید فکوری در روز چهاردهم یا پانزدهم مهرماه این فشار را این گونه تشریح کردند که میگفتند شاید امروز روز آخر جنگ باشد.
یک هواپیما هم نباید روی زمین باشد و باید تا پای جان از کشورمان دفاع کنیم و احتمال شهادتمان قطعی است و یا در پایگاه دزفول یادم هست که هواپیماهای عراقی در شب بلند می شدند و با تیربار سربازهایمان را مورد هدف قرار میدادند و تعداد زیادی از خلبانهای ما 2 تا 3 بار اجکت کردند و در دفعاتی هم به اسارت رسیدند.
* شما متمایزترین خصوصیت پدرتان را در مقایسه با دیگر شهدا و همرزمانش در چه چیزی میبینید؟
چیزی که پدرم را از دیگران متمایز کرده، دانشی است که آن را به مرحله عمل رسانده بودند و آن را در عملیاتهایی همچون والفجر 8 به کار گرفته بودند.
اگر پای صحبت کسانی که در عملیات والفجر هشت شرکت داشتند بنشینید، میبینید که با چه دانشی و با چه امیدی توانستند به همرزمانشان کمک کنند. همه دیدند که ایشان چطور هر سایت هاوک را به چند قسمت تقسیم کردند و مدیریت کردند و میتوان گفت عملیات والفجر 8 نقطه عطفی در تاریخ کشور بود و این ممکن نبود مگر تسلط کامل بر کار و دانشی که به مرحله عمل رسیده باشد.
وقتی که در یک روز 3 تا از رادارهای ما توسط عراق منهدم شد و دلیل آن این بود که عراق سلاح جدیدی از غرب گرفته بود، در آن زمان متوجه شدند که این موشک از سوی هواپیمای سوخو 22 شلیک شده بود و راه مقابله با آن هم این گونه است که به طور مثال وقتی رادار روشن شد بعد از فلان ثانیه و بعد از فلان سیگنال رادار را خاموش کنند چون موشکهای جدید عراقی ضد رادار است و...
با همین امکانات کم توانستند در مقابل بسیاری از حملات دشمن مقاومت کنند و این ابتکارات خاص ایشان بود.
گویا در طی این عملیات برق یکی از دستگاههای سایتها قطع شده بود و در پاسخ به نفر کادری که میگفت برق قطع شده، چکار کنم و وقتی که همه شهادت را در جلوی چشمانشان می دیدند و در زمانی که همه امید خود را از دست داده بودند گفتند که هر چه در جلوی خودت می بینی کنار بذار و دیگه به اسکوپ رادار نگاه نکن.
با اطلاعاتی که من به تو میدهم، به خدا توکل کن، تو می توانی با روحت و فکرت موشک را فایر (شلیک) کنی و همان هم شد و توانستند عملیات را با موفقیت به پایان برسانند.
* یکی از ویژگیهای جنگ ما این بود که فرماندهان عالیرتبه، خود در خط مقدم بودند و خیل عظیم شهدا و مجروحین در میان فرماندهان نیز گواه این مطلب است. پدر شما هم از این قاعده مستثنی نبود.
بله. پدرم در طی جنگ، شیمیایی هم شده بودند و در هفت، هشت سال اخیر حس بویایی خود را بطور کامل از دست داده بودند و بهرغم درمانهایی که انجام شد ولی بعضی مشکلات و آثار شیمیایی شدن در ایشان باقی مانده بود از جمله اینکه هر چند وقت یکبار جایی از بدنشان که معمولا کف پا هم بود زخم میشد و برای رفع این مشکل در پوتینشان پنبه میگذاشتند.
براثر فشارهایی که به ایشان در این مدت وارد شده بود سکته کردند ولی باز هم دست از کار نکشیدند تا ساعت 12 مشغول کار بودند و بعد از آن هم با پیکانی که در اختیار داشتند برای سرکشی میرفتند. هر چند وقت یکبار هم که رنگ این پیکان لو میرفت رنگ آن را عوض میکردند.
*بعد از شهادت شهید ستاری، تعدادی از کارکنان و خانوادههایشان از کمکهای شهید ستاری سخن گفتند. در این خصوص چه اطلاعی دارید؟
در بحث کمک به پرسنل کمتوان مالی و خانواده کاملاً بیاطلاع بودیم. کارهای ایشان معمولا مخفیانه بود و خودشان و تیمی که باهم بودند خبر داشتند.
یادم هست یک روز برای برداشتن وسیلهای درب صندوق ماشین را باز کردم و مقدار زیادی روغن و برنج و ... دیدم.
هیچ وقت از پدر نشنیدم که با آن همه برنج و روغن چه کردند، ایشان همیشه می گفتند که باید به متوفیها توجه کرد چون در آن زمان بیمه و این مسائل نبود تا حقوق به صورت کامل پرداخت شود.
معمولاً به خانواده های شهدا توجه و حمایت میشد ولی خانوادههای کارکنان متوفی باید سر سال منازل سازمانی را تخلیه میکردند و حتی حقوق آنها کامل پرداخت نمیشد.
به این خانوادهها توجه خاصی داشتند. خانواده های کارکنان را مثل خانواده خود دوست داشتند.
در یکی از روزها به همراه خانواده به اردوگاه تفریحی بیشه کلا رفته بودیم وارد اردوگاه که شدیم یکی از کارکنان نیروی هوایی را با یک پیکان مدل پایین دیدیم.
در آن زمان ماشین شخصی نداشتیم و ایشان با چنان ناراحتی گفتند: ببین چه ماشینی زیر پای بچههاست و خیلی خودش را مقصر می دانست که چرا زمینهای برای ارتقا معیشت کارکنان ایجاد نکرده است.
به بعضی از همکاران تعلق خاطری خاص داشت و آنها را مانند خانوادهاش دوست داشت. من هیچ وقت گریه پدرم را ندیده بودم یا اگر گریهای هم بود جلو ما نبود. اما وقتی شهید بابایی به شهادت رسیدند گریه ایشان را دیدم.
*پدر شما بعد از جنگ هم در عالیترین مسئولیت نیروی هوایی خدمت کردند و از این حیث یکی از باسابقهترین فرماندهان بودند. بنابراین کماکان علیرغم اتمام جنگ، شما از نعمت پدر محرومید. بفرمایید فرمانده نیروی هوایی چقدر بعد از جنگ در کنار خانواده بود؟
*بعد از جنگ هم تقریباً تمام وقت در نیروی هوایی بودند و کمتر با خانواده بودند و چقدر وقتش را با پرسنلی که تازه وارد نیرو شده بودند و شاید 14و 15 ساله بودند میگذراند.
یادم هست در سال 73 در واقعه 16 آذر، پدر اولین کسی بود که خوش را به آوار رساند. یکی از همکاران تعریف می کند که به ایشان گفتیم: «جلو نرو خطرناکه.» در پاسخ گفتند: «بچهام زیر آواره داره زجه میزنه چطور جلو نرم»، من در آن شب با پدرم در بیمارستان نیرو بودم شاید حدود 20تا 30 نفر در بیمارستان بودند که تعدادی هم در ICU بودند تا صبح بالای سر آنها ماندند و با خانوادههایشان تماس گرفتند.
آنقدر توجه ویژه به آنها داشت که مطمئنم اگر چنین اتفاقی برای من میافتاد پدرم همچین کاری برای من انجام نمیدادند.
درست 25 روز بعد از این واقعه پدرم به شهادت رسیدند. من به وضوح میدیدم که زندگی پدرم با کارش شکل گرفته بود.
*در بعضی از بازدیدها همراه پدر بودید. از آن بازدیدها چه خاطراتی دارید؟
حدود 2 تا 3 ماه قبل از شهادت پدرم من تازه فارغ التحصیل دوره کارشناسی شده بودم و در دوره کارشناسی ارشد دانشگاه شریف قبول شده بودم ولی آغاز کلاسهای ما با یک تاخیر 4تا 5 ماه از ترم دوم شروع می شد.
بنابراین من وقت بیشتری داشتم تا با پدرم باشم و در بعضی از بازدیدها به همراه ایشان بودم در همین سال 73بود که برای بازدید به بوشهر رفتیم.
وقتی وارد پایگاه بوشهر شدیم پدرم برای بازدید سایت موشکی S200 رفته بودند.
گویا این سیستم چون روسی بود در آب و هوای بوشهر در قسمت خنک کننده دچار مشکل شده بود. بعد از بازدیدها ساعت 12 شب به مهمانسرا آمدند و گویا خواسته بودند کلیه کتابهای مربوط به این سیستم را به مهمانسرا بیاورند و تازه در مهمانسرا کار ایشان شروع شده بود و تا پاسی از شب به مطالعه این کتابها برای رفع این مشکل مشغول بودند.
آن شب از من هم مشورت خواستند من در پاسخ گفتم من باید کتابهایم همراهم باشد.
پدرم به مزاح گفتند: «تو هم شدی امام محمد غزالی که کتابهاش همیشه همراهش بود».
دوباره ساعت 5 صبح بازدیدها شروع شد کسی که بتواند علمی را وارد عمل کند باید آن را درک کند.
یا وقتی که هواپیماهای اف-7 از چین خریداری شد، برای طرح رنگ 6 تا 7 ماکت در خانه طراحی کردند و شاید بگویم صد رنگ ساختند و این ماکتها را با رنگهای مختلف شروع به رنگ زدن کردند و گاهی این ماکتهای رنگ شده را در آفتاب قرار میدادند تا میزان استتار را در نور آفتاب بررسی کنند تا این هواپیماها در درگیری های هوایی نزدیک در زوایای مختلف تا حد امکان مستتر باشند.
زندگی برای ایشان با کار ممکن بود این اواخر بعد از اینکه ساعت 11 تا 12 شب به منزل بر میگشتند در بحث تدوین کتابهای نیروی هوایی مشغول بودند. کتابی درباره اولین ها داشتند اولین پایگاهها ،اولین خلبانها و ...
دیدگاه پدرم به آینده کاملاً روشن بود. خیلی از مسائلی را که ایشان بیان میکردند بعد از چند سال نتیجه آن مشخص میشد.
کارآموزی من در مجتمع اوج نیروی هوایی بود. در آن زمان با آن امکانات کم شاید فکر ساختن هواپیما توسط نیروی هوایی برای خیلیها بعید بود اما با زمینههایی که در آن زمان ایجاد کردند این کار انجام شد.
*قبل از شهادت، سخنی با شما مرتبط به شهادت خود نداشتند؟
* حدود 5 تا 6ماه قبل از شهادتشان این احساس که قرار است از جمع ما بروند را داشتند و گاهی این مطالب را بیان میکردند.
آخرین جمع خانوادگی که داشتیم در شب یلدا سال 73 بود. برای من عجیب بود. چون یادم نیست که شب یلدا ما هیچ وقت دور هم جمع شده باشیم. ولی آن سال دور هم بودیم و آخرین عکسهای خانوادگی که داریم از همان شب یلدا سال 73 بود.
اتفاقاً چند نفر از بستگان ما هم حضور داشتند. در حالی که از خاطرات دوران جوانی صحبت میکردند و میگفتند که من اوج را رد کردم و گویا این را درک کرده بودند که آخرین شب یلدایی است که با هم هستیم، پدر هیچ وقت در خانه نبودند ولی در همان مدت کوتاهی که در منزل حضور داشتند چنان مدیریتی داشتند که بهرغم حالت نظامی که داشتند، نظارت کامل هم داشتند.
یادم هست که در کنکور سال 69 وقتی در کنکور قبول شدم، ایشان اولین کسی بودند که با من تماس گرفتند و به من تبریک گفتند. حتی گفتند که رتبه 33 کنکور را کسب کردم.
جالب اینجاست که بعد از تماس تلفنی وقتی شب بعد از کار به منزل آمدند طوری برخورد کردند که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است که بعدها متوجه شدم به مادرم گفته بود که این طور برخورد کردم تا سورنا بداند که این رتبه خیلی هم کم است و حالا حالاها باید کار کند.
بعد از گذراندن دوره کارشناسیم چون در دانشگاه شریف شاگرد اول دوره لیسانس شده بودم، بورس دانشگاه برکلی را گرفته بودم و تقریبا تمام کارهایم را انجام داده بودم و در آخر شاید صحبت من با پدر 5 دقیقه هم طول نکشید که ایشان گفتند: «نرو، چون اگر بروی ممکن است برنگردی و این نه به نفع تو و نه به نفع من است».
با یک کلمه «نه »پدرم، من هم برنامه رفتن به دانشگاه برکلی را کنار گذاشتم و کارشناسی ارشدم را در دانشگاه صنعتی شریف گذراندم. چون ایشان را قبول داشتیم و نظر ایشان برایمان مهم بود و این راهنماییهای پدرم در زندگی ما کاملاً موثر بود.
* و مهمترین سوال اینکه چنین شخصیت بزرگواری که در عالیترین مسئولیت های نظام خدمت کرده، فرزندان خود را چطور تربیت کرد؟ آیا شما بواسطه مسئولیت پدر، از امتیازات خاصی برخوردار بودید؟
بعد از شهادت پدرم از اینکه چنین کسی را از دست داده بودم، خیلی از چیزها را در زندگی از دست داده بودم. بعد از آن مشکلات زیادی برایم پیش آمد.
شاید برایتان این سوال باشد که چرا فرزندان انسانهای معروف و موفق، معروف نمیشوند؟ من سئوالتان این گونه پاسخ میدهم که چون فرزندان آنها شاهد هزینههای بودند که پدرانشان در زندگی پرداختند.
من خودم شاید بارها شاهد گریه های مادرم بودم و هیچ وقت نمیخواهم فرزندم موقعیت و اضطراب دوران کودکیم را داشته باشد.
یادم هست بعد از عملیات مرصاد خانواده و از جمله خود من تهدید شدیم. من خیلی از برخورد هایی که پدرم در زندگی داشتند نمیتوانم برای فرزندانم تحمل کنم.
من هیچ وقت سرویسی برای رفت و آمد نداشتم پدرم تمایل داشتند که من با اتوبوس رفت و آمد کنم.
حتی در پاسخ به یکی از دوستان که چرا فرزندت را با اتوبوس میفرستی گفتند: «برای اینکه بداند در همین حد است و بعدها بعد از دست دادن موقعیت و برقراری ارتباط با شرایط وقت برایش سخت نباشد» تحمل این شرایط برای هر کسی مقدور نیست.
من نمیگویم که پدرم انسان خارقالعادهای بود. ولی ویژگیهایی داشتند که هر کسی این ویژگیها را نمیتواند داشته باشد. آن قدر به مال دنیا بیتفاوت بودند که کمتر کسی را میتوان این گونه پیدا کرد. بعد از شهادتشان ما خانهای برای استقرار نداشتیم. حتی خودرو هم نداشتیم.
* این روزها چقدر یاد پدر میکنید؟
یاد پدر خیلی زنده است. ماکتی در خانه درست کردند که شبیه باند 29 فرودگاه مهرآباد بود و حدود 20تا 30 هواپیما در آنجا بود البته تعدادی را خودم و تعدادی را پدرم ساخته بودند.
آن ماکت را دارم و هنوز هم وقتی به آن ماکت نگاه میکنم، یاد آن روزها در من زنده میشود.
با وجود اینکه سالها از شهادتشان میگذرد هنوز انتظار دارم که پدرم این در را باز کنند و وارد اتاق شوند.
در برهههایی از زندگی که در شرایطی خیلی سختی قرار گرفته بودم و ممکن بود که اتفاق خیلی بدی برایم بیفتد و خیلی بد تمام شود، حضور پدرم را حس کردم و این اتفاق گاهی برای خواهرهایم هم رخ میدهد که ما حضور ایشان را در زندگیمان حس میکنیم و هنوز احساس میکنیم که ایشان مراقب ما هستند و بر خانواده نظارت دارند و اینکه شهدا همیشه زندهاند را من به طور واضح حس کردم.
نظرات شما عزیزان: